بکوش تا از ورای پوست به مغز بنگری و در پس پرده ی جدایی، پیوستگی حقیقی را ببینی، زیرا چون بر سر خوان گسترده ی جهان بنشینی، میان شرق و غرب فرقی نتوانی گذاشت.((گوته))
هر که خود و دیگران را بشناسد ناچار بدین نکته پی بَرَد که از این پس، شرق و غرب جدا نمی توانند زیست.((گوته))
حافظا هیچ کلامی را دو بار در قافیه نیاورم، مگر آنکه با ظاهری یکسان، معنایی جدا داشته باشد.((گوته))
جرقه ای برای آتش زدن و سوختن شهر امپراتوران کافی است.((گوته))
به من بگو دلم چه می خواهد... دلم در کنار تو است، حقیرش نشمار.((گوته))
گاه خاموشی، بهتر از سخن، از راز دل خبر می دهد.((گوته))
ای دلبر من، غزلهایی را که روزگاری در دشت و دمن برایت می سرودم، اکنون در دیوانی فشرده و زندانی کرده ام، زیرا زمانه ناسازگار است.((گوته))
غزل من از رخدادهای زمان ایمن خواهد ماند و هر بیت آن که ستایشگر عشق است، چون خودِ عشق جاودان خواهد بود.((گوته))
تو چون مُشکی که از هر کجا بگذری، از خود نشانی گذاری.((گوته))
جوانی، خود، مستی بی شراب است.((گوته